
حکایت هویت، حکایت امروز و دیروز نیست امّا صنعتیشدن و مدرنیته با کالاییسازیِ مداوم خویشتن و هستی آن پرسشهای تازهای را به میان میکشد که در این پیشگفتار مقدمات بحث را پی میگیرم.
این روزها که بازار اخبار قلّابی و آدمهای هزارچهره داغ شده، بحثِ هویت هم خواهناخواه در محافل مجازی و آکادمیسینهای علوم انسانی بالا گرفته است. هرچند در ادامه میخواهم کمی ایدهپردازی کنم و بنای ارائهیِ راهکار ندارم. به خوبی میدانم برای اینکه دریابیم چه مولفههایی سازندهیِ هویت فردی و جمعیست، باید دست به دامانِ هستیشناسی هویت شویم تا هستومندها را از میان منجلابِ این و آن بیرون بکشیم.
چیستی هویت و صورتبندی انتزاعی
امّا برای مقدمه میتوانم بگویم از منظر شناختی، آدمی با قیاس هویت را مفهومسازی میکند. چطور؟ یعنی قوّهیِ شناخت ما در میآید میگوید که الف با الف یکسان است و امّا با ب یکسان نیست و بین اینها نسبتی برقرار میسازد. مثال دیگر آنکه یک با یک در تمامیّت خود اینهمانیست ولی با دو چنین نیست. قیاسی که بنایاش شباهت و تفاوت است. ولی میدانیم که حتّی اگر دو چیز با یکدیگر شباهت هم داشته باشند لزوماً یکسان نیستند: مگر همهیِ انسانها به صرفِ انسان بودن یکساناند؟ نه، ولی شباهتهایی دارند که با در نظر گرفتشان ما آدمی را از میمون تفکیک میکنیم. یعنی در قیاس بین دو چیز ویژگیهای بنیادینی هست که وجه تمایزی بهدست میدهد تا بتوانیم که آن دو چیز را یکسان بدانیم یا ندانیم. اگر مثال عینیتری بزنیم شاید درک آن سادهتر شود. هر مقولهای یک نمونهیِ اعلاء دارد. هیچکسی وقتی بگوییم لیوان، کاسه به ذهنش خطور نمیکند. معمولاً نمونهیِ اعلاء لیوان نزد ایرانیان، لیوان فرانسه است، استوانهای شیشهایشکل با سری باز و دستهای متّصل به بدنه، درست؟ بنابراین اینها شرایطِ کافی هستند که آن لیوان را از یک کاسه تفکیک کنیم و در هر فرهنگی هم میتواند تفاوت بکند.
تقاطع دو پیچیدگی: انسان و هویت
در بحث هویتِ آدمی موضوع پیچیدهتر میشود. پیچیدگیاش از آن روست که ما دیگر با موجود هوشمندی سروکار داریم که قدرتِ تغییر دادن و تغییر کردن دارد. نزد او «هویت» و «خویشتن» مفاهیم تثبیتشدهای نیستند که از گزندِ دستکاریها و القا کردنها در امان بمانند، به راحتی میتوان آنها را به راه تطوّر و دگردیسی گذار داد.
برای فهم این «گذار» به تأثیرات زیستشناختی و گذر زمان بر خویشتن نگاه کنید. مَثَل: هنگامی که از میانسالی به نوجوانی خودمان نگاه کنیم، آیا ما همانی بودیم که اکنون هستیم؟ نه! تغییرات زیادی رخ داده است؛ ما هم در ساختارِ جسمانی و هم ذهنی دچار دگرگونی ریختی – محتوایی شدهایم ولی علیرغم آن، رشتهای زنجیرهوار این ویژگیها را کنار هم نگاه میدارد که به باورم آن «چسبِ نامرئی» نه خانواده و ژنتیک است و نه شکستگی ابرویمان، نه اینها سازندهیِ هویت خویشتن نیستند، بلکه ادراک و خاطرهسازی ما از «هستیدن خویش» است که از منِ ما «من» میسازد. تو گویی «خاطره»، همان چسبی باشد که اگر دچار واپاشی شود دیگر هویتی هم در کار نخواهد بود؛ چرا که در اساس هیچگونه هویت ذاتیای وجود ندارد، انگار که ما انباشتِ خاطراتمان باشیم، خاطراتی که کُپهایست از میل و نامیل، گفتن و ناگفتن و خودآگاه و ناخودآگاهی که در تار و پور اعصاب ما لانه گزیده است. بله، ما هماره بین واپاشی و ساختن در اصطکاک هستیم و در این برزخِ نمایشی، خویشتن را به هویت میآرائیم؛ این آراستن از کشمکش بین درون و بیرون پدید میآید بدون آنکه حتّی بخواهیم، و آن هنگامی که در مناسباتِ اجتماعی، دیگران هویتهایی به ما منتسب کنند، که از سر اجبار باید پذیرایش باشیمــــ چیزی که میل ما، زیستهمای ما آن را پس میزندــــ، به مرور دچار از خودبیگانگی میشویم، و فقدانآلوده و مالیخولیا زده در هزارتویِ نقابها و خودهایِ قلابیْ غوطهخوران به محاق میرویم و مدام در این غلتیدن به ناکجا، در جست و جویِ من از یاد رفته، به آن سوی تاریکی وانهاده میشویم و دریغا که هیچکس از آن سوی تاریک باز نمیگردد، هیچکس.
مفصلبندی بحث
نباید برداشت کرد که با دمیدن به چسبِ نامرئی، آن رشتههایِ درهمتنیدهی خاطره، باید در گذشته و نوستالژی در غلتید و فریبِ نشئگی آرمانشهرهای خیالیاش را خورد، نه! بلکه ما نیاز داریم با بازتولید مدامِ خودآگاهی فردی، و فهم چیستی «هستیِ خویش»، کنش برآمده از این آگاهی را به خودآگاهی جمعی پیوند بزنیم. چون قدرت در فردی تکیده بازآرایی نمیشود بلکه در ساختی امکان مییابد که افراد در اتّحادشان برمیسازند. ما محکومیم به اینکه رنج خود را به خواستهای اجتماعی پیوند بزنیم تا از انزوایِ مدرنیتهیِ نمایشزدهای که حتّی در فعالیّت جمعیاش نیز نوعی تنهاییِ انبوه است، بگذریم. شاید تنها راه بازگشت از آن سوی تاریکی، که از خودبیگانگیِ محض است، همین باشد.